در شهر خَموش و بیصدا، فریادِ مردُم بسته شد حقطلبی از خشم و زور، با زَنجیر و میله خسته شد نَعرهٔ آزادی به گوش، از کوچههای بیپناه امید در دلها شکست، زیر فشارِ اشتباه آیینهها رنگین ز خون، در کوچهها جاری شدند جوانها در تاریکِ شب، سرباز تقدیر شدند نان و قلم از دست رفت، آوازها خاموش شدند قلبی که میتَپید به عشق، زیرِ فشارْ لِه شدند ما ماندهایم و خشم و درد، در خانههای نیمهجان باید که برخیزیم هم، از پای ظلم و این فغان فردا که روشن میشود، با دست ما، با کار ما برگی که میپیچد به باد، خواهد نوشت این ماجرا