در سردیِ دشتِ این قبیله گرمی و امیدِ منْ تو بودی چَشمِ تو به اَشْکْ آشنا بود یک هِقْ هِقِ من که میشُنودی چون کوهْ منْ ایستاده بودم بی هیچ خَط و خمیْ به ابرو ناگاهْ منْ از کَمرْ شکستم تا سنگِ تو خورْد زیرِ زانو هَر خُرد و کَلان زدندْ سنگ و از منْ سر و دست و اُستُخوان خُرد مَردُمْ همه اُستُخوان شکستند سنگِ تو به مَغزِ ، اُستُخوان خورد کردم به خودمْ بدی فراوان در فکر بدی به تو ولی ، نه ! گفتندْ که میزنی مرا سنگ گفتم همه بی مُعَطَّلی ، نه! از من چه شنیدی و چه دیدی کاشُفْته به عَزمِ کشتنِ من با سنْگدِلی قدم نهادی اینَکْ تو به بَزْمِ کُشتنِ من شايد که برایِ مَردمِ شهر لطفی که نمی شودْ نکردم اما به خودَت قسم ، به خوبیْت در حقّ تو هیچْ بدْ نکردم گستاخ شَوَد به دیدن تو این قلبِ امیدوارِ من ، نه ! تَرْسَم که شوَد زِ سخت جانیْم سنگ تو تمام و کارِ من نه تو دور شدی و بازگشتی گفتمْ که شدی مگر پشیمان ؟ دیدارْ دوباره تازه گَشت و زخمی که نشسته بودْ بَرْ جان نزدیکْ بیا ، بگیرْ دستم تا دستِ قشنگِ تو ببوسم دَندان و لَبَمْ بُکُن نشانه بُگْذارْ که سنگِ تو بِبوسم باید که فدا شودْ یکی ، من این قصه عشق ، مرگْ کمْ داشت در پاسخ چَند و چونِ مَردُم فریاد بزنْ که دوستم داشت بشنو تو کلامِ آخَرمْ را بی هیچْ هَراس و غمْ زِ مُردن من رفتنیم خودم از این درد تو خون مرا مکن به گردن